یادمه کلاس چهارم، تو کتاب درسیمون یه پسر هلندی بود که انگشتش رو گذاشته بود تو سوراخ سد تا سد خراب نشه!
قهرمانی که با اسم و خاطره اش بزرگ شدیم؛
پطروس
تو کتاب عکسی از پطروس نبود و هیچ وقت تصویرش رو ندیدیم...!
همین باعث شد که هر کدوممون یه جوری تصورش کردیم و برای سالها تو ذهنمون موندگار شد!
پطروس ذهن ما خسته بود، تشنه و بی رنگ پریده، انگشتش کرخت شده بودو ...
سالها بعد فهمیدیم که اسم واقعی پطروس «هانس » بود؛ تازه هانس هم یک شخصیت تخیلی بود که یک نویسنده آمریکایی به نام « مری میپ داچ» نوشته بود.
بعدها هلندی ها از این قهرمان خیالی که خودشون هم نمی شناختنش، یک مجسمه ساختند.
خود هلندی ها خبر نداشتند که ما نسل در نسل با خاطره پطروس بزرگ شدیم...
شاید اون روزها اگه می فهمیدیم پطروسی در کار نبوده ناراحت می شدیم....
اما تو همون روزها سرزمین من پر از قهمرمان بود!!
قهرمان هایی که هم اسم هاشون واقعی بود و هم داستان هاشون...
شهید ابراهیم هادی
جوونی که با لب تشنه تا آخرین نفس تو کانال کمیل موند و برای همیشه ستاره ی اونجا شد؛کسی که پوست و گوشتش بخشی از خاک کانال کمیل شد...
شهید حسین فهمیده
13 ساله ای که با نارنجک زیر تانک رفت و تیکه تیکه شد...
حاج محمد ابراهیم همت
سرش را خمپاره زد....
مهدی، علی و حمید باکری
سه برادری که جنازه هیچ کدومشون برنگشت...
مهدی و مجید زین الدین
دو تا برادری که تو یک زمان شهید شدند...
حسن باقری
کسی که صدام برای سرش جایزه گذاشت...
مصطفی چمران
دکترای فیزیک پلاسما از دانشگاه برکلی آمریکا؛ اومد لباس خاکی پوشید و توی جبهه دهلاویه شهید شد
کاشکی زمان بچگیمون لااقل همراه با داستانهای تخیلی، داستانهای واقعی خودمون رو هم یادمون میدادن!!!
کاشکی و فقط کاشکی